روزها از پی هم گذشت و فرصت ها از کف رفت...

هرچه كاشتيم برنداشتيم،هرچه خورديم،چه بسيار گلوگيرمان شد،يا دل درد گرفتيم و آه و ناله مان به

هوا برخاست.هرچه آمديم،ديربود و برجا مانديم.هربار دويديم،عقب مانديم و يادمان رفت.

هرچه گفتيم،صدايمان ته حلق مان جا ماند و تارهاي خشكيده مان به هم گره خوردند."

ما از سايه هايمان عقب مانديم؛با دست هايي خالي و دل هايي خالي تر به امید رحمتش نشستیم

خداوند گفت:"پابياوريد،آورديم،اما چه دير!دست بياوريد،آورديم،اما چقدر خالي!دل بياوريد،چه فايده؛

حالي كه نداشت.حسي كه نبود و عاطفه اي كه مثل مرداب شده بود!"

ته دره بوديم و گفتيم:چقدردل و دست بياوريم براي دعا و ديدنت كه نگاهمان كني و بالايمان بکشي؟

گفتيم:چقدر گام برداریم براي دويدن به سمت افق نگاهت و براي ايستادن و زيارتت كه جوابمان

بدهي؟

گفتيم:چند تا چشم بياوريم و چقدر آنها را به اشك بنشانيم و چند بار در تو غرق شان سازيم و به خاطر

تو سوزناكشان كنيم كه صدايمان كني؟

ازاين جا تا مهر تو فاصله ها بسيار شده اند.ما ديركرده ايم.ما عقب مانده ايم.خدايا فرصت ها تمام

شدند و ما تمام تر...

فرصت ها از ما فاصله گرفته اند؛اما... هنوز دير نيست.بايد برخيزیم!"هنوز شاید فرصتی باشد ،

و این شعر زیبای قیصر دلم را آرام می کند:

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم
ولی دل به پاييز نسپرده ايم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ايم

اگر داغ دل بود ما ديده ايم
اگرخون دل بود ما خورده ايم

اگر دل دليل است اورده ايم
اگر داغ شرط است ما برده ايم

اگر دشنه دشمنان گردنيم
اگر خنجر دوستان گرده ايم

گواهی بخواهيد اينک گواه:
همين زخم هايی که نشمرده ايم!

دلی سربلندوسری سر به زير
از اين دست عمری به سر برده ايم.

زندگي زيباست،دل پر از تمنا و عشق.بايد تسليم خواسته ها شد،بايد...

"افسوس كه فرصت هارنگ باخته اند،افسوس!"

یادم می آید معلم مهربانم بالاي صفحه كتابي كه سال ها پيش به من هديه داد،نوشته بود:

"امروز هوا صاف و آرام است؛اما شايد فردا طوفاني شود.اگر طوفان بيايد،فرصت هاي طلايي ما

را مي بلعند.آيا فكري كرده ايم؟آيا فرصت ها از ما گريزان نشده اند؟"

در فكر بودم كه روحاني مسجد از پشت بلندگو يك صفحه از نهج البلاغه را مي خواند:

"فرصت ها همچون عبور ابرها مي گذرند؛پس فرصت هاي نيك را غنيمت بشماريد."

من حس كردم هنوز دير نشده،پاهايم پرتوانند.نبض هايم پر از تپش اند.بايد برخيزم...

صدايی در گوشم پيچيد:"تو را دوست دارم و دست ها و پاها و دلت را...براي رفتن عجله كن.

چشم هايت به خواب نروند!

لحظه ها را يكي يكي شكار كن...زندگي پر از فرصت هاي زيباست...

 خدایا شکرت